پـــــــر واز بانو! اینجا دفتر مجازی دل نوشته های من است...
خواستی، ورقی بزن!
| ||
پ.ن: نیم خطی ست بی آغاز... نا تمام... درست مثل مهرِ تو در دل کوچکم...
[ سه شنبه 92/2/17 ] [ 8:59 صبح ] [ زنبق ]
به نام الله * مینویسم فقط محض نگاهت:
سلامٌ علیک آرام لحظه ها...مهربانترین مولا... آمدم بنگارم برایت باز اما... جز این نمی آید از قلمم اینک، پس از این رویا: _هیبت اسبت مرا گرفت فقط. دیگر سوار لازم نبود! آن هم قاصدکی چون او... که تنها می شنید و سرسپرده ای بیش نبود... سکوت چه تاوان بزرگیست برای کسی که عادت دارد به فریادهایت. چرا دیریست گوشهایم سنگین شده اند؟! هرچند شاید نشانه بودند اینها: دلدادگیش به آستانت با ظاهری متفاوت و بسیار ساده که من تصورش را هم نمیکردم... وسعت ناتمام سکوتش که حتی با اشاره ای هم نمی شکست...، نزدیک شدنش به من و این پیغام ناگهانی ام... که حتی دمی قبل از آن گمان نمیکردم حرف دلم به حضور مبارک قاصد شما این گونه باشد...: _به آقا بگو شفایم بده...اول قلب و روحم را و بعد جسمم... _به ایشان بگو: عاشقتان هستم...عاشقتان هستم...عاشقتان هستم...حتما سه بار بگو این سخنم را. _و بپرس آیا نوشته هایم را میخوانید...؟!آنها که برایتان نوشته بودم، خواندید؟ و این سوالم را در لحظات آخر که قاصدک آماده ی پرواز شده بود، اشک ریزان و ناله زنان می گفتم... حالا پس از بیداری ام و بیماری ام وشاید هشیاری ام، به این نکته می اندیشم اصلا دور نیست که گفته های دلم را پاسخی نباشد... میدانم گاه مقصود پرسیدن است وبس! همین و والسلام. نامه ام - بی نگاه تو- ناتمام...
نوشته شده در 91/9/15- ساعت 3.35 دقیقه ی بامداد برچسبها: دل نوشته [ شنبه 92/2/14 ] [ 12:54 عصر ] [ زنبق ]
"به نام نامی او" ــ کاش دیوار خانه هامان یکی بود... دل کم است برای یک دیوانه ی ویران...! ویرانه فقط گُل میخواهد که آب دهد پای گِلَ ش... و دیوانه فقط جان می خواهد بدهد پای دلَ ش... من هر دو هستم برای چشم هایت! دنبال چه هستی هم سایه؟ من لحظه لحظه عمرم را آماده کرده ام برای دستان داغَ ت! جان دادن که لحظه ای بیش نیست... مرا از چه می ترسانی؟ ...تو که نَــ ـباشی... مرگ را به آغوش می کشم بی هیــــچ فریاد! بیا قبل از مرگ، تو مرا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پست تقدیمی برای غزل بانوی اردیبهشتی... دیوانه نوشت: پایه ریزی شده بر اساس چند مزاح ِ با مزه!:) ویرانه نوشت: ورق پاره هایم را جدی نگیرید لطفا... برچسبها: دل نوشته [ دوشنبه 92/2/9 ] [ 3:45 صبح ] [ زنبق ]
به یادش ــ هیچ وقت نفهمیدم چرا به کوچه نسبت کوچ داده اند... وقتی تنها قرارگاهِ دلم، کوچه ای بود که تو در آن قد کشیده بودی... کوچه نوشت: پس کوچه های دلت کو؟!
برچسبها: دل نوشته [ شنبه 92/2/7 ] [ 1:1 عصر ] [ زنبق ]
به نامش
ــ درد که به قلبم پناه می برد، می گویی چه کارش کنم؟! می روم زیر درخت یاس کوچه و بعد نفس می کشم... ــ تنگ است... در گوش ِ دانه های سپیدش نجوا می کنم: من که نمی گذارم بفهمند آشفتگیم را، پس چرا همه می پرسند ــ چیزی شده؟! و کروکی ِ «بی مار خانه» می دهند دستِ مادر ...؟! و بعد می بینم که چکـــه چکـــه آب می شود دلش ... شاید باید بیشتر چشم بدوزم به ساعتِ خواب آلود روی دیوار، یا شاید باید گره ی ابرو هایم را محکم تر کنم، شاید هم فریاد های بی بهانه ام را بلند تر... نمی دانم! ... چین بر پیشانی، گره در ابرو، مشت هایی لرزان و خیس، به انتهای آسمان کوک می زنم مروارید های سیاهم را، و گام در جای ِ پایی می گذارم که می خندد به این لبهای آویزان، و صدای خنده اش تمام کوچه را می بارد... و بعد من هم، لبخند می زنم به عطر ِ مداد ِ تراش شده ای که زیر یک پنجره می وزد. ... بی قرار، می پرد پلک هایش! نگاهش می کنم که می دود پیش از من رو به افق... و بازی می کند با دلم، از پشتِ ساختمان های کوچه! حالا حتی روشن تر از چشمان من شده ست... ... مه تاب را بوسه باران می کنم منـ ی که باز هم، زیر ِ لبخندهـ های ماهـ ی اش کم آورده ام! ... و ادامــــــــه می دهــــم به امــــــتـــــــدادِ دلــــــــم...
برایِ ماه نوشت: دلم تنگ تر از کوچه مان شده، برگرد! عکاس: زنبق ِ تو... برچسبها: دل نوشته [ شنبه 92/1/31 ] [ 8:45 عصر ] [ زنبق ]
یادم هست... جای خالی تو حرف میزد همیشه برایم ... شعر هم می خواند گاهی ... از بَر شده بودم همه را ... یادم هست هنوز ... بوی تَنَش می پیچید درونم ... و می خندید به آن همه تنهایی مکرر ... یادم هست خوب تر ... گُل بود همیشه روی پاهایش ... اما حالا که پُر شده، نمیدانم آن همه شکوفه های احساس را، روی کدامین صندلی ِکناری من جا گذاشته است ...؟! تو میدانی؟!
با الهام از دلنوشته ی زیبای او: «جای خالی» برچسبها: دل نوشته [ دوشنبه 92/1/19 ] [ 12:27 صبح ] [ زنبق ]
نگاه کن: خدا عاشقِ من است، و من در گیر و دار بودنم د ر گ ی ر م ... هنوز! [ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 4:7 صبح ] [ زنبق ]
بیداری حکمیست که برایم بریده اند در مجازات این کبیره گناه ِ عشق... بلایی ست که رقم خورده ست به نامم... بی داری همان بی داشتن روی ماه تابی ات ، خاک زندگانی به سر کردن است... بیداری درد سر به درمان کشیدن است که سودم نمی کند... اینک که چنینم خواسته ای...بیدار... تنها یک سوالت می پرسم...بیمار... بی بر دآر کردن ِ سرِ مجنونِ بی هم نفس، آیا توان روی نیکوی شیرین به آغوش رویا کشید؟ [ شنبه 92/1/3 ] [ 8:57 صبح ] [ زنبق ]
آسمانم ویران، و دلم ناهنجار، و نگاهم جاری ست در پی مردی که، درد او بی یاری ست...
[ شنبه 92/1/3 ] [ 7:55 صبح ] [ زنبق ]
صورت که می گشایی به رویم، آهسته شکوفا می شود در من، احساسی به رنگ ِ صورتی... [ چهارشنبه 91/12/23 ] [ 9:21 صبح ] [ زنبق ]
|
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |