• کد نمایش افراد آنلاین
  • خرداد 92 - پـــــــر واز بانو!
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    پـــــــر واز بانو!
    اینجا دفتر مجازی دل نوشته های من است... خواستی، ورقی بزن!
    لینک دوستان

    به یادش


    ـ رنج ، 

    همزاد لحظه های بی تو بودنِ من ست ،

    وقتی

    تکثیر می شود ...

    ـ نگرانی ،

    واهمه ای ست غربت زده در دلم ،

    وقتی

    نمی یابمت ...

    ـ و درد ،

    عجب طعم گسی دارد ...

    برگرد!


     

    درد

     

    پ.ن1: شنیده بودی می گفت: درد نام دیگر من است...؟

    به قول دوستی، همان قیصر کاخ های دلم...

    - خدایش بیامرزاد -

    پ.ن 2: نه که بی تفاوت باشم به کشورم...به دولتم...به انتخاباتم...و به مردمم...

    فقط نخواستم این روزهای پر التهاب، در این دفتر، کلامی از سیاست بنویسم...همین!



    [ سه شنبه 92/3/28 ] [ 5:43 عصر ] [ زنبق ]

    به نامش

     

    ـ کارد که به استخوان برسد ،

    نمی بُرَد ...

    دیوانه می کند!

     

    عقل یا جنون؟


    [ سه شنبه 92/3/28 ] [ 1:41 عصر ] [ زنبق ]

    به نام آرام ترین یاد

     

    بی خ و د ی از دستت عصبانی میشوم ...

    و باز بی خ و د میشوم ...

    خودم هم میدانم بی سببی اش را ...

    اما ...

    تو که نمیدانی ...

    و به گمانت برای فشارِ این همه دردهای بی کرانه،

    و آن همه هجمه ی بی اعتنایی در چشم های یخ کرده ی توست

    که به پرخاش شهره گشته ام ...

    ...

    حالا من مانده ام و یک دنیا بی تویی ...

    کجایی که ببینی،

    دیگر آرامم کرده 

    این زُل های آویزان بر در ...

     

    دخترک و در نیمه باز

     

    عقل نوشت: «الیس الله بکاف عبده» را چند بار دیگر باید هجی کرد تا دل هم اندکی بیندیشد؟!

    دل نوشت: «ألا بذکر الله تطمئن القلوب» را رسیده ام...

    من نوشت: همچنان در اندیشه ی این ذکرم: «ربنا ما خلقت هذا باطلا»...

     

    الیس الله بکاف عبده؟

     

    پ.ن: تشویش درونم را با این بی ربط نوشته ها به نظاره ات گذاشته ام...

    خوب بنگر!



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 1:0 عصر ] [ زنبق ]

     

    به نام خداوند


    توانمند تر از تو ندیده ام هنوز...

    دستان مهربانت گریبان دلم را گرفته...

    آرام می نشینم

    و خاکی می شود چادرم...

    به یاد مادر... که خاطرش برای خاطرت بسیار عزیز بود،

    و حالا برای خاطرات من، عزیزتر...

    می دانی؟

    برای نگاه تو

    باید

    سپید پوشید...

    سپید را همیشه دوست داشتی...

    مشکی هایم را با تو دفن کردم...

    حتی سیاهیِ چشمم را...

    باید

    در سکوت

    به چشمان دردآلودت خیره شد...

    و خندید...

    خودت همیشه می گفتی:

    دردهایم هم گاهی خنده دار میشود...

    خاک تو هنوز هم داغ است،

    سر انگشتانم می سوزد...

    مثل دلم...


    پدری شهید 


    پ.ن 1: برای جانبازی که اینک به او می گویند شهید...
     

    یکی از بهترین انسانهایی که می شناختم... 

    و شاید هم نمی شناختمش... 

    کنارش گاه گاهی نفس کشیده بودم، وهمین برای بالیدنم بر خویشتن کافی ست...

    اما راهش، هنوز چشم به راهم مانده...

    پ.ن 2: این شب ها تنها رویای صدایت آرامم می کند...

     روز پدر را به تو تبریک می گویم، ای شهیـــــد! 

     

    (تقدیم به دختر شهید رجایی فرد و همه ی دختران شهدای عزیز)

     *ضمیمه: صلوات...



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ شنبه 92/3/4 ] [ 12:14 عصر ] [ زنبق ]
    درباره وبلاگ

    بانویی اهل خانه و درس
    برچسب‌ها وب