• کد نمایش افراد آنلاین
  • دل نوشته - پـــــــر واز بانو!
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    پـــــــر واز بانو!
    اینجا دفتر مجازی دل نوشته های من است... خواستی، ورقی بزن!
    لینک دوستان

    به نام مهربان الله

     

    *برایِ پادشاه کلبه ام:

     

    این روزها، چقدر یاد روزهای مجردی مان افتاده ام... 

    مجردی در تعریف من و تو یعنی...

    گنجینه ی لغاتمان را که خوب می شناسی.

    یاد روزهایی که

    دو نفری های تنهایی مان را

    توی آن خانه ی لبریز از رویاهای ناب،

    با طراوتی از جنس زعفران و گلاب

    نفس نفس می زدیم، 

    و صبح ها

    با هم چای شیرین با عطری از دارچین

    سر می کشیدیم. 

    و من روزهای امروزم را خیال می کردم

    که کودکانمان،

    کودکانه در حیاط نداشته ی پر درختمان بدوند و همسایه های کلافه را...

    و ما بگوییم: یواش تر... خوابیدند...!

    و بخندیم...

    همانطور که امروز می خندیم...

    اما...

    هر وقت پنجره های آن خانه ی کوچک را ببینیم،

    آه بکشیم و بگوییم:

    چه شیرین بود آن چای های شیرین...!

    و به هم نگاه کنیم...مات...

    و سکوتی سوال انگیز...

    که حالا...

    این دلتنگی برای خاطرات چه طعمی دارد؟!

    ...

    کلبه

     

    پ.ن: با الهام از نوشته ی زیبای خانم آیدا.م، اخترک 365 در وبلاگ شازده کوچولو.

    شُکر نوشت:

    - گاه دردها لطفند...

    بی هیچ کران!

     



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ دوشنبه 92/5/28 ] [ 9:58 صبح ] [ زنبق ]

    یا اَللهُ...


    ــ مردم روزگار من، 

       روزها که فکر میکنند بیدار شده اند، به هم سلام میکنند... 

       اما من 

       شب که میشود تو را سلام می گویم. 

       آخر تو شب ها طلوع می کنی 

       ای ماه ترین ماه ِ خدا! 

     

    رمضان

     

    پ.ن: این روزها، برای تپیدن قلبِ کوچکترین عضو خانواده مان،  

    ملتمس دعای آسمانی تان هستم... :( 

     


    [ یکشنبه 92/4/30 ] [ 11:38 صبح ] [ زنبق ]

     «به نام آن که بی منت می بخشد»

     

    چادرم را می پوشم و چهره در هم می کشم  ...

    شاید توانستم از زیر داغی چشمان تو

    پناه ببرم به جایی دور  ...

    آن دور دست های زمین که خــو ر شــیـــد هم هنوز حسرت به دلِ بوسه بر ترکهای لب اوست !

    و من حس می کنم

    چقدر بیابان را دوست دارم

    وقتی

    می دانم تو در عمق کویر خفته ای و من، 

    این من ِ یخ زده،

    در این سوی دیوار های بلندِ قد کشیده میان دل هامان،

    بیهوده می دود پیِ هرچه سراب ها...

    تهی از

       حس سوزش لبهای تو...

       و لرزش بی حد انگشتانت...

       و گرفتگی صدایی پر از غلظت یک لهجه...

       همان که هرگز جز فریادهای بی قرارِ «آرام جانم کجایی؟!» از آن، نه توقع می رود و نه شنیده می شود...

       و دلی که می داند به یغما رفته اما، باز هم بعید می داند!

    و من باز هم غرقه در شکِ بودنم...

    خفه می شوم زیر این غبار ها...

    چرا دفاع نمی کنی در برابر اتهام مرگِ دستانی که گور  ِ خویش را می کنَد؟!

    شاید می خواهد

    روزی، فرای این سالهای دردناک،

    حسرت دیدار چشمان تو را با سردیِ انگشتان خویش حفر کند...

     

    کویر

    ...

    بس نیست این همه پریشانی گیسوان تاب دارم؟!

    چه تبی دارم!

    گُر گرفتگیِ پیشانی ام را اگر

    با داغی لبانت بسنجی،

    بس در انجمادم، اما...


    یخ زده

     

    ...

    چقدر دوری!

    چادرم را به خود می پیچم،

    تا در ازدحام این همه تاریکی

    غرق شوم در سوز  ِ این همه نبودنت!


    برف

     

    چِلّه ی تابستان نوشت: اینجا، هوای دلم عجب برفی ست...

    کویر چشمانت، انتهای کدامین جاده آرمیده؟!

     



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ سه شنبه 92/4/25 ] [ 11:22 عصر ] [ زنبق ]

    بسم اللهِ الرَّحمـــآن

     


    چقدر آسمان ابری شب جالب انگیزناک است!

    از زیر درخت توت می گذرم...

    به آسمانش که می نگرم، توتِ سرخ بر سرم می بارد...

    با صدای دلگیر پیرزن دلم می گیرد...

    سکه ای و دعایش...

    برایم کافیست!

    کودکی در کالسکه می خندد با توپی کوچک...

    پس چرا من با غم هایم نخندم؟!

    ...

    نگاهم درد می کند

    وقتی تو را نمی بینم میان مردمی که غرق دودند و غریق خویش،

    نه می شناسندت آقا...

    و نه می طلبند آنچه را قرن هاست باید طلبید...

    ...

    یعنی می شود به همین زودی ها...

    شادی میلادتان را با آمدنتان بر کاممان ماندگار کنید؟!

     

    شاه توت

        

    پ.ن: گاهی فکر می کنم همان بهتر که کسی حتی این دفترِ خاک گرفته را نگاه هم نکند!

    چه برسد به اینکه ربط بین شاه توت ها و چشم های تو را بیندیشد...

    اما کسی، قطعا به جز تو منظورم بود...

     



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ چهارشنبه 92/4/5 ] [ 12:29 عصر ] [ زنبق ]

    به یادش


    ـ رنج ، 

    همزاد لحظه های بی تو بودنِ من ست ،

    وقتی

    تکثیر می شود ...

    ـ نگرانی ،

    واهمه ای ست غربت زده در دلم ،

    وقتی

    نمی یابمت ...

    ـ و درد ،

    عجب طعم گسی دارد ...

    برگرد!


     

    درد

     

    پ.ن1: شنیده بودی می گفت: درد نام دیگر من است...؟

    به قول دوستی، همان قیصر کاخ های دلم...

    - خدایش بیامرزاد -

    پ.ن 2: نه که بی تفاوت باشم به کشورم...به دولتم...به انتخاباتم...و به مردمم...

    فقط نخواستم این روزهای پر التهاب، در این دفتر، کلامی از سیاست بنویسم...همین!



    [ سه شنبه 92/3/28 ] [ 5:43 عصر ] [ زنبق ]

    به نامش

     

    ـ کارد که به استخوان برسد ،

    نمی بُرَد ...

    دیوانه می کند!

     

    عقل یا جنون؟


    [ سه شنبه 92/3/28 ] [ 1:41 عصر ] [ زنبق ]

    به نام آرام ترین یاد

     

    بی خ و د ی از دستت عصبانی میشوم ...

    و باز بی خ و د میشوم ...

    خودم هم میدانم بی سببی اش را ...

    اما ...

    تو که نمیدانی ...

    و به گمانت برای فشارِ این همه دردهای بی کرانه،

    و آن همه هجمه ی بی اعتنایی در چشم های یخ کرده ی توست

    که به پرخاش شهره گشته ام ...

    ...

    حالا من مانده ام و یک دنیا بی تویی ...

    کجایی که ببینی،

    دیگر آرامم کرده 

    این زُل های آویزان بر در ...

     

    دخترک و در نیمه باز

     

    عقل نوشت: «الیس الله بکاف عبده» را چند بار دیگر باید هجی کرد تا دل هم اندکی بیندیشد؟!

    دل نوشت: «ألا بذکر الله تطمئن القلوب» را رسیده ام...

    من نوشت: همچنان در اندیشه ی این ذکرم: «ربنا ما خلقت هذا باطلا»...

     

    الیس الله بکاف عبده؟

     

    پ.ن: تشویش درونم را با این بی ربط نوشته ها به نظاره ات گذاشته ام...

    خوب بنگر!



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 1:0 عصر ] [ زنبق ]

     

    به نام خداوند


    توانمند تر از تو ندیده ام هنوز...

    دستان مهربانت گریبان دلم را گرفته...

    آرام می نشینم

    و خاکی می شود چادرم...

    به یاد مادر... که خاطرش برای خاطرت بسیار عزیز بود،

    و حالا برای خاطرات من، عزیزتر...

    می دانی؟

    برای نگاه تو

    باید

    سپید پوشید...

    سپید را همیشه دوست داشتی...

    مشکی هایم را با تو دفن کردم...

    حتی سیاهیِ چشمم را...

    باید

    در سکوت

    به چشمان دردآلودت خیره شد...

    و خندید...

    خودت همیشه می گفتی:

    دردهایم هم گاهی خنده دار میشود...

    خاک تو هنوز هم داغ است،

    سر انگشتانم می سوزد...

    مثل دلم...


    پدری شهید 


    پ.ن 1: برای جانبازی که اینک به او می گویند شهید...
     

    یکی از بهترین انسانهایی که می شناختم... 

    و شاید هم نمی شناختمش... 

    کنارش گاه گاهی نفس کشیده بودم، وهمین برای بالیدنم بر خویشتن کافی ست...

    اما راهش، هنوز چشم به راهم مانده...

    پ.ن 2: این شب ها تنها رویای صدایت آرامم می کند...

     روز پدر را به تو تبریک می گویم، ای شهیـــــد! 

     

    (تقدیم به دختر شهید رجایی فرد و همه ی دختران شهدای عزیز)

     *ضمیمه: صلوات...



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ شنبه 92/3/4 ] [ 12:14 عصر ] [ زنبق ]

    به نام او  


    این ها...

    قطره های لک شده ی اشک است یا باران،

    روی شیشه ی ویترین چشم های من...؟!

    یا این که، ایـــــن...

    امتداد اخـــــمِ توست یا زخمِ من؟!

    چه ثانیه های عجیبی...

    وقتی نمی فهمم چه را شکسته ای...

    دلم را...؟!

    سَرم را...؟!

    یا عینکی بی شیشه...

     

    عینک شکسته

     

     

    دل نوشت: این خموده که می بی نی،  

    فقط ویترینی بود برای دیدن چشمانت ...

    که از من د و ر ند ...

    حیف...!

    دیده نوشت: گمانم، عینکی ها درک می کنند چه می گویم،  

    و چه عذابی ست بدونِ این نازنین هایِ دل نازکِ شکستنی، زیستن!!:)

     

     



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ چهارشنبه 92/2/25 ] [ 7:19 صبح ] [ زنبق ]

    بسم الرحمن


    ... و امروز که نه ...

    همیشه ی تاریخ،

    مظلوم تر از تو کیست یا علی (ع) ...؟!

    که پس از قرن ها

    هنوز

    پیکر یاران راستین تو را

    زنده می یابند ،

    تا حقانیت این مظلومیت جاوید را

    به عالمی نشان دهند ...

     

    علی ع

     

    درد اندود نوشت:

    میان این همه کتاب های مشوشِ نخوانده ی نزدیک امتحان، 

    وقتی پر از خشم شیعگی ات هستی،

    سرت را از بغضی سنگین بالا می آوری،

    و طاقت نمی آوری سکوت را...

    بی مهابا

    فریاد می زنی...

    عجل...:(

     

    پ.ن: دلم دیگر تنگ نیست...

    اصلا نیست شده برای نبودنت که نه...

    ندیدنت آقا...

     

    (جنبش وبلاگی محکومیت نبش قبر شیعه ی مولا)



    برچسب‌ها: دل نوشته
    [ جمعه 92/2/20 ] [ 2:3 عصر ] [ زنبق ]
    <      1   2   3   4      >
    درباره وبلاگ

    بانویی اهل خانه و درس
    برچسب‌ها وب