پـــــــر واز بانو! اینجا دفتر مجازی دل نوشته های من است...
خواستی، ورقی بزن!
| ||
«به نام آن که بی منت می بخشد»
چادرم را می پوشم و چهره در هم می کشم ... شاید توانستم از زیر داغی چشمان تو پناه ببرم به جایی دور ... آن دور دست های زمین که خــو ر شــیـــد هم هنوز حسرت به دلِ بوسه بر ترکهای لب اوست ! و من حس می کنم چقدر بیابان را دوست دارم وقتی می دانم تو در عمق کویر خفته ای و من، این من ِ یخ زده، در این سوی دیوار های بلندِ قد کشیده میان دل هامان، بیهوده می دود پیِ هرچه سراب ها... تهی از حس سوزش لبهای تو... و لرزش بی حد انگشتانت... و گرفتگی صدایی پر از غلظت یک لهجه... همان که هرگز جز فریادهای بی قرارِ «آرام جانم کجایی؟!» از آن، نه توقع می رود و نه شنیده می شود... و دلی که می داند به یغما رفته اما، باز هم بعید می داند! و من باز هم غرقه در شکِ بودنم... خفه می شوم زیر این غبار ها... چرا دفاع نمی کنی در برابر اتهام مرگِ دستانی که گور ِ خویش را می کنَد؟! شاید می خواهد روزی، فرای این سالهای دردناک، حسرت دیدار چشمان تو را با سردیِ انگشتان خویش حفر کند...
... بس نیست این همه پریشانی گیسوان تاب دارم؟! چه تبی دارم! گُر گرفتگیِ پیشانی ام را اگر با داغی لبانت بسنجی، بس در انجمادم، اما...
... چقدر دوری! چادرم را به خود می پیچم، تا در ازدحام این همه تاریکی غرق شوم در سوز ِ این همه نبودنت!
چِلّه ی تابستان نوشت: اینجا، هوای دلم عجب برفی ست... کویر چشمانت، انتهای کدامین جاده آرمیده؟!
برچسبها: دل نوشته [ سه شنبه 92/4/25 ] [ 11:22 عصر ] [ زنبق ]
|
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |