پـــــــر واز بانو! اینجا دفتر مجازی دل نوشته های من است...
خواستی، ورقی بزن!
| ||
به نام الله * مینویسم فقط محض نگاهت:
سلامٌ علیک آرام لحظه ها...مهربانترین مولا... آمدم بنگارم برایت باز اما... جز این نمی آید از قلمم اینک، پس از این رویا: _هیبت اسبت مرا گرفت فقط. دیگر سوار لازم نبود! آن هم قاصدکی چون او... که تنها می شنید و سرسپرده ای بیش نبود... سکوت چه تاوان بزرگیست برای کسی که عادت دارد به فریادهایت. چرا دیریست گوشهایم سنگین شده اند؟! هرچند شاید نشانه بودند اینها: دلدادگیش به آستانت با ظاهری متفاوت و بسیار ساده که من تصورش را هم نمیکردم... وسعت ناتمام سکوتش که حتی با اشاره ای هم نمی شکست...، نزدیک شدنش به من و این پیغام ناگهانی ام... که حتی دمی قبل از آن گمان نمیکردم حرف دلم به حضور مبارک قاصد شما این گونه باشد...: _به آقا بگو شفایم بده...اول قلب و روحم را و بعد جسمم... _به ایشان بگو: عاشقتان هستم...عاشقتان هستم...عاشقتان هستم...حتما سه بار بگو این سخنم را. _و بپرس آیا نوشته هایم را میخوانید...؟!آنها که برایتان نوشته بودم، خواندید؟ و این سوالم را در لحظات آخر که قاصدک آماده ی پرواز شده بود، اشک ریزان و ناله زنان می گفتم... حالا پس از بیداری ام و بیماری ام وشاید هشیاری ام، به این نکته می اندیشم اصلا دور نیست که گفته های دلم را پاسخی نباشد... میدانم گاه مقصود پرسیدن است وبس! همین و والسلام. نامه ام - بی نگاه تو- ناتمام...
نوشته شده در 91/9/15- ساعت 3.35 دقیقه ی بامداد برچسبها: دل نوشته [ شنبه 92/2/14 ] [ 12:54 عصر ] [ زنبق ]
|
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |